محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

کامنت بابایی برای گل پسری

واقعا در برابر زبونت کم میارم....... | بابایی     16:46          27 مهر 1391 سلام پسرم میدونم که خیلی چیزارو خیلی خوب متوجه میشی و درک میکنی.واسه همین میخوام مردونه باهات صحبت کنم. باباجون خدا مارو آفریده که بتونیم تو این دنیا کار و تلاش کنیم و تا جایی که میتونیم به همه کمک کنیم اگه یه بچه به حرفای بابا ومامان و معلماش گوش بده و وقتی بره مدرسه درساشو خوب بخونه هم خدا ازش راضی میشه ،هم دل بابا و مامان و معلماشو شاد میکنه هم وقتی بزرگ شد دونسته هاش باعث میشه که بتونه کارهای بزرگ و باارزشی انجام بده . تلاش من و مامانت هم اینه که شما وقتی بزرگ شدی آدم بزرگی بشی. دوستت دارم. ...
28 مهر 1391

لشکر موشها

سلام عشق من دیروز خانواده پدری من اومدن خونمون ، با یه مینی بوس شیک و خوشگل . وقتی رسیدن و شما از پنجره ماشین رو دیدی خیلی تعجب کردی . رفتی استقبالشون و البته مثل همیشه زودتر از مهمان ها دوون دوون اومدی بالا . از بالا که راه پله رو نگاه میکردیم از همکف تا طبقه سوم که ما هستیم یک خط سیاه درست شده بود  خیلی جالب بود شما که کلا هنگ کرده بودی و از اونجایی که هنوز چیزی به نام ملاحظه در مخیله شما نمیگنجه هر چی به ذهنت میرسید رو به زبون می آوردی وقتی یکی یکی وارد اتاق میشدن برگشتی بهشون گفتی : شما مثل یک لشکر موشها که حمله میکنن اومدین و وقتی همه اومدن توی سالن داد و هوارت بلند شد و بغض و تهش گریه که : یه لشکر اومدنننننننن...
28 مهر 1391

خیلی مختصر نوشت.....

سلام پسر قشنگم امروز رفتیم مدرسه جدیدت رو دیدیم و با مدیرش که مدیر سال قبل مدرسه فعلیت بود صحبت کردیم و قرار شده که از فردا بری به مدرسه جدیدت . از اینجایی که هستی راضی نیستیم ، قرار بود سیستمش هوشمند باشه که نبود و ............ خانم مدیر وقتی تو رو دید به همه گفت دانشمند کوچولوی من اومده و برای همه از افکار تو و طرز صحبتت و عشقت به مسائل علمی توضیح داد. کلاس و معلمت و دوستات رو هم دیدی . ان شاالله موفق باشی دانشمند من ...
24 مهر 1391

واقعا در برابر زبونت کم میارم.......

دیروز ، وسایل پسری ریخته توی اتاق ، من هیچ وقت اسباب بازیها رو جمع نمیکنم و این وظیفه خود پسریه . یادم نیست وقت غذا بود یا باید جایی میرفتیم که گفتم : محمدرضا وسایلت رو جمع کن مامان. و اما پسری ، مشغول جمع کردن ، سلانه سلانه میبره سر جاشون و : -مامااااان میشه کمکم کنی؟ -نه مادر ، هر کسی باید کار خودش رو انجام بده.... -هییییی ، ای بابااااااااا الان باید همه کارهامو خودم انجام بدم ، (اینها رو خیلی آروم و با آه میگه) بزرگتر بشم باید مسواکمم خودم بزنم ......... باز هم بزرگتر بشم باید برم کار کنم ..... پول در بیارم بتونم برای خودم خونه بخرم.....ازدواج کنم ...... بچه به دنیا بیارم.....هییییی با دست درد و پا درد برم خونه ............
23 مهر 1391

این دو روز ...

سلام عشق من این روزها مثل سالهای قبل درگیر سرماخوردگی هستی . دیروز نبردمت مدرسه ، کلاسهای خودم رو هم نرفتم و موندیم خونه تا بیشتر استراحت کنی چون شب قبلش تا صبح سرفه کرده بودی . دیروز عصر اولین جلسه کلاس زبانت بود و خدا رو شکر خیلی خوشت اومد . از قضا معلمتون همکلاسی دانشگاهمه و دوتا از بچه های کلاستون هم از قبل میشناختیم "عسل و آریا ". امیدوارم کلاس پرباری برات باشه. از دیشب بهت گفتم که برای خوب شدن باید آمپول بزنی ، راستش دکتر فردوسی می خواست بهت آمپول بده ها ولی من نگذاشتم گفتم باباش نیست من حریفش نمیشم ولی الان دیگه سینه ات بدجوری صدا میده و بعد از خوردن کلی آنتی بیوتیک تغییر خاصی نکردی . حالا شما  فقط داری چونه م...
20 مهر 1391

مختصر نوشت

دو روز قبل ، مخمدرضا : ماماااان ، چرا بینی روی صورته ؟؟ یه جاهایی رو بخوام ببینم اونوقت میاد جلوی چشمم. بچه ام فکر کرده بینیش هم مثل قدش بلند میشه   دقایقی قبل ، پسری مشغول بررسی کره ی زمین معلقش ، بعد از کلی پرس و جو و انجام آزمایشات توسط چراغ مطالعه اش و گرفتن جوابش که چجوری روز و شب به وجود میاد تصمیم گرفت اطلاعات عمومی مامانش رو زیاد کنه : ببین مامان ، من توی نشنال ژئوگرافی از آقاهه شنیدم که میگفت : زمانی که آتشفشان روشن بشه باعث میشه کشور ایران از این کشورها(همسایگان) جدا بشه و بره بچسبه به اون کشور(جنوب هند، با انگشتاش نشون میداد) اونوقت بابایی مجبوره از این کشور پروااااااز کنه به اون کشور دوباره پرواااااز ک...
17 مهر 1391

جشن شکوفه ها و متفرقه

  لباسش رو خوب ندوختن ، اینجا هم کیفش رو بد گذاشته و لباسش بد ایستاده       اول مهر ، از کلاسش اومده بیرن   اولین شب که بابایی اومده بود و برای شام پسری رو برد پیتزایی   بابایی تو راه بازگشت از کربلا بود و پسری منتظر توی تراس نشسته بود و از هوای خنک و شالاپ و شلوپ آب لذت میبرد..........   بعد دو سال و نیم بخت تلویزیونمون باز شد و براش میز خریدیم پسری داره به بابایی کمک میکنه تا اجزای میز رو به هم وصل کنن   پسری پر از حس قدرتمندی   این هم نتیجه کار       باز هم عکس دارم ، فعلا این چند تا باشه تا من ...
15 مهر 1391